سقوط معنوی

عشق یه طرفه

شغل شریفی است: سوختن برای او که حتی لحظه ای برایت تب نکرد.

اوضاع روحیم به هم ریخته بود . خیلی سخته کسی رو دوست داشته باشی، عاشقش باشی، دیوونش باشی ولی بدونی مال تو نیست. وقتی کسی رو دوست داشته باشی دلت میخواد مال خودت باشه. فقط وفقط مال خودت. نسبت بهش احساس مالکیت میکنی. نسبت بهش حساس میشی ومنم همینطور بودم. دوستی معمولی یه چیز مسخره بود. مخصوصا واسه تو واسه اینکه بگی فقط با یه نفری. اگه اینطور بود چرا ازم میخواستی بیام خونه تون یا وقتی بیای محل کارم که من تنهام تا راحت باشیم؟ در واقع تو دوتا دوست دختر داشتی یکی اون خانوم که همه جوره ساپورتت میکرد یکی مثل من که هلاکت بود چی بهتر از این. منم بودم دلم نمیخواست هیچکدومو از دست بدم. میدونستم رابطه ما یه رابطه مسخره ست. ولی قدرت کات کردنشو نداشتم. بهت عادت کرده بودم. به دیدنت. به اس ام اس دادنای حتی چند روز یه بارت. نمیدونم چه چیزت منو اینقدر پاگیرت کرده بود. من آدمی بودم که همیشه دنبال کسانی بودم که ازم یه چند سالی بزرگتر باشن، قد بلند وهیکلی و تا اندازه ای معتقد. ولی تو هیچکدوم از این شرایط رونداشتی. یه پسر ریزه میزه با استخون بندی ضعیف. قدتم 4-3 سانتی ازم بلندتر بود. از نظر اعتقادی هم که اصلا توی فاز خدا وپیغمبر نبودی. 3سالم که از من کوچیکتر بو دی. آخه چه چیزت منو اینقدر حیرون کرده بود. هر وقت زیاد بهت فکر میکردم یاد چیزا می  افتادم تا ازت زده بشم. ولی مسخره بود. اون موقع این مسائل اصلا به چشم نمیومد. اینا همش حاشیه ها بودند اصل تو بودی که وجودت آرومم میکرد. هرچند هیچوقت ابراز احساسات نمیکردی. هلاک شنیدن یه دوستت دارم از زبونت بودم وتا الان هم عقده اون رو دلم مونده. هزار بار بهت گفتم دوستت دارم. عاشقتم وتو فقط نگام میکردی وهیچی نمیگفتی. چقدر خودمو به خاطرت خوار وحقیر کردم. یادمه یه پسری خیلی دوستم داشت. ولی ازم یه سال کوچیکتر بود. من همین مساله رو بهونه کردم واز خودم روندمش. بنده خدا میگفت بابا یه سال چیزی نیست میگفت داداشش هم از زن داداشش یه سال کوچیکتره ولی دارن خوشبخت زندگی میکنن ولی میگفتم من از کسانی که ازم کوچیکتر باشن بدم میاد حوصله بچه بزرگ کردن ندارم. حالا کارم به جایی رسیده بود که عاشق کسی شده بودم که ازم 3سال کوچیکتر بود اون زمان به این نتیجه رسیدم مهم اینه که آدما همو دوست داششته باشن. وقتی عاشق کسی باشی دیگه سن وکاروتحصیلات و... میشه مسائل حاشیه ای میشه  بی اهمیت. زمانی اینا رو آدما عنوان میکنن که دنبال بهونه باشن وهمو نخوان. یا یه زمان یادمه یکی دوستم داشت ومیخواست با هم باشیم. پسر تنوع طلبی بود  وبا دخترای زیادی بود ولی قول داده بود وقتی با من باشه بقیه رو بی خیال شه. تمام خلافش این بود که با دخترای زیادی دوست بود . فقط دوست. ارتباط غیر مجاز نداشت ومن همینو بهونه کردم. ولی حالا هلاک کسی بودم که نه تنها دوست بود که ارتباط غیر مجازم داشت. وقتی عشق بیاد عقل تعطیل میشه وچقدر این اوضاع وحشتناکه. منم همینطور بودم. می دونستم ته این ارتباط چیزی نیست  ولی نمی تونستم تمومش کنم. دوست داشتم برم قم. احساس میکردم به یه سفر معنوی احتیاج دارم اینکه میخواستم برم قم چون تا به حال نرفته بودم  میدونستم وقتی اولین بار بری دست خالی برت نمیگردونن. میخواستم برم واز خانوم بخوام کمک کنه فکرت از سرم بره بیرون. کمک کنه آروم شم. دیگه به تو فکر نکنم. چون تنها بودم ترجیح دادم با تور برم. ثبت نام کردم وقرار شد خبر بدن. من توی اون شرایط احتیاج داشتم برم حالا معلوم نبود چه زمانی سفر جور میشد. 
 ما کم وبیش همو میدیدیم. خیلی وقتا وقتی به جاهای دیگه سر میزدی وقتی مسیر برگشتت از شهری بود که در اون کار میکردم برام زنگ میزدی تا ببینی تنهام واگه آره میومدی و یه ساعتی مینشستی ومیرفتی. تا اینکه یه روز که تعطیل بودم و مامان نبود زنگ زدی وخواستی اون روز رو با هم باشیم. پذیرفتم. این بار نوبت تو بود که بیای. گفتی کجا بیام. خونه تون. گفتم نه بابا بیرون میریم باهم. گفتی حتما منظورت پارکه. اته اینو با یه حالت مسخره ای گفتی. گفتم حالا بیا یه جایی میریم. البته راستش خودمم نمیدونستم باید کجا ببرمت که برامون شر نشه. تو از بیرون رفتن بدت میومد میگفتی میشناسنمون برامون بد میشه. یا میگفتی ممکنه گشت نیروی انتظامی بهمون گیر بده وتو میترسیدی. واسه همون دوست داشتی همیشه همو  توی خونه ببینیم. گفتی بهتره دوباره من بیام خونه تون. گفتی غروب باید بیای شهرمون. خواستی ماشین نیارم وبیام پیشت تا غروب بمونم واونوقت با تو برگردم. نمیدونم چرا بدون فکر قبول کردم. جرات نداشتم به کسی بگم. اگه به دوستم میگفتم بیچارم میکرد. فقط بهش گفتم میخوایم  همو توی پارک ببینیم. قرار بود مامانت اینا برن سفر وتو گفتی به محض رفتنشون برام زنگ میزنی. من آماده شدم ومنتظر تماست بودم. ولی هر چی منتظر موندم زنگ نزدی. ساعت 3:45بود که زنگ زدی وگفتی همین الان رفتن چون ماشین مشمل پیدا کرده بود . اون موقع نمیتونستم بیام چون تو باید ساعت 5 میومدی شهرمون تا به کارت برسی من اگه او ساعت راه میوفتادم4:40میرسیدم  ومنطقی نبود پس خواستم تو بیای تا قبل از انجام کارت با هم باشیم . پذیرفتی وراه افتادی. الان که فکر میکنم میگم انگاری خواست خدا بود که ماشین مامان اینا خراب شه و من نیام خونه تون. من دیوونت بودم. عاشقت بودم. ویه آدم دیوونه که عقلش کار نمیکنه وممکنه هر اشتباهی بکنه. خداروشکر شرایطش فراهم نشد. خلاصه اینکه ساعت 4:30رسیدی. وقتی اومدم محل قرارمون  دیدم ماشینت پارکه وتومنتظری. اومدم نشستم کنارت. وقتی نگام کردی جا خوردی. گفتی وای چه خوشگل شدی. گفتی اصلا فکر نمیکردی تیپم اینجور باشه. اولین بار بود که منو با لباس بیرون میدیدی. همش لباس فرم تنم بود.  ومقنعه که تو ازش متنفر بودی. گفتی دیرتر میری سر قرارت وما یه 1ساعتی رو فرصت داشتیم. تنها جایی که میتونستیم بریم دریا بود. از همه چیز بهمون نزدیکتر. با هم رفتیم شهرک یادته؟ هیچوقت اون روز رو فراموش نمیکنم. با هم قدم زدیم. شونه به شونه هم ورفتیم روی سنگا نشستیم ودریا رو تماشا کردیم. یه چند باری به ساعت نگاه کردی ولی بعد گفتی بیخیال کار اینجا وبا تو فازش بیشتره. دوست داشتم با هم ساعتها بدون دغدغه  اونجا بشینیم وموجا روببینیم. ازت پرسیدم چرا از کسی که عاشقش بودی جدا شدی؟ گفتی 3سال باهاش بودی ولی اواخر ظاهرا واسه هم تکراری شده بودین وحرف همو نمیفهمیدین. گفتی تو بچه دوست نداری واون بچه میخواست و یه سری اختلافای دیگه. ازم پرسیدی منم بچه دوست دارم. گفتم آره من عاشق بچه هام. گفتی ای بابا شما همه مثل همید. بهت گفتم تو هیچوقت عاشق نبودی عشق یعنی گذشت ولی تو کوتاه نیومدی پس عاشق نبودی . بهت گفتم من عاشق بچه ام ولی اگه با کسی که عاشقشم ازدواج کنم واون نخواد به خاطر دل اون کوتاه میام. گفت تو خیلی خوب وبا گذشتی ولی اون مثل تو نبود . بچه یه چشمه از اختلافمون بود. اختلافات دیگه هم داشتیم. خلاصه تا 6:30موندیم  تا اینکه گوشیت زنگ خورد . از همون جایی بود که باید میرفتی ومجبور شدیم برگردیم. من خیلی بی پروا بودم تو ازم میخواستی عینک یزنم شاید کسی منو بشناسه اونوقت دردسر میشد من میگفتم بابا ولش کن. به خدا عشق به رسوا شدنش میارزد. میخندیدی ومیگفتی حرفای جدید میزنی. وقتی دستای مردونت تو دستام بود همه خوشیهای دنیا مال من بود انگار هیچ غصه ای نداشتم. دلم واسه دستات تنگ شده. خیلی زیاد. بالاخره به میدون رسیدیم واز هم سوا شدیم. وقتی به خونه رسیدم گوشیم زنگ خورد از همون تور زیارتی بود که ثبت نام کرده بودم. اون روز دوشنبه بود وقرار بود 5شنبه بریم. وقتی گوشی رو قطع کردم احساس کردم اصلا از نظر معنوی آمادگی رفتن به این سفر رو ندارم. از زمان ثبت نام تا زمانی که خبر دادن  یک ماهی فاصله افتاد. زمان ثبت نام خیلی داغون بودم. ولی بعد از اون ارتباطم با تو زیاد شده بود وفکر میکردم یه خورده از نظر معنوی سقوط کردم واسه همون حس وحال زیارت نداشتم  ولی به ناچار باید میرفتم. تو ازم خواسته بودی 5شنبه همو دوباره ببینیم. ولی بهت گفتم باید یرم سفر . دوست داشتی بیای. هر جا میرفتم پایه بودی. گفتی کجاست. میدونستم از این جور جاها خوشت نمیاد. گفتم به درد تو نمیخوره. هروقت خواستم برم سفر سیاحتی با هم میریم وقبول کردی. موقع ثبت نام چون دلم خیلی پربود ترجیح دادم تنها برم تا با خیال راحت با خانوم حرف بزنم. ولی حالا احساس کردم دیگه حس وحال ندارم ترجیح دادم مامانم با خودم ببرم. رفتم اسم مامان رو هم نوشتم و خودمونو آماده میکردیم واسه سفر 5شنبه.


دلتنگی همیشه از ندیدن نیست
لحظه های دیدار با همه زیبایی گاه پر از دلتنگیست...




 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در جمعه 11 خرداد 1391برچسب:,ساعت14:0توسط صبا | |